پینه دوز و زن دیوانه

افزوده شده به کوشش: Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: ل. ب. الول ساتن ویرایش اولریش مارتسولف آذر امیر حسینی نبتها مره سيد احمد وكيليان

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص ۴۲

صفحه: ۴۱۱-۴۱۵

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: پینه دوز

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: زن دیوانه

یکی از نکات موجود در قصه ها این است که قهرمانان آن با کار به ثروت و خوشبختی نمیرسند بلکه با استفاده از نیروهای جادویی و یا با وصلت با شاهان و امیران و.... به ثروت دست می یابند و آیا این نکته بیان افسانه ای این امر نیست که در طول تاریخ همیشه آنهایی که دارندگان ثروت بوده اند هیچ گاه دست به کار نبرده اند؟! خلاصه روایت پنبه دوز و زن دیوانه را از روی قصه های مشدی گلین خانم می نویسیم:

پینه دوزی بود که زن خل و شلخته ای داشت. صبح که می رفت زنش راه می افتاد در این خانه در آن خانه روزی یکی از همسایه ها به او گفت: قباحت دارد صبح راه می افتی این طرف و آن طرف، آخر تو هم زن هستی. یک جارویی یک پارویی یک کاری بکن زن پینه دوز که این حرف ها را شنید. بهش برخورد رفت خانه اش و حیاط را جارو کرد و آب پاشید. عصر که شوهرش آمد، دید حیاط جارو و آب پاشی شده به زنش گفت امروز زن شدی کی تو را نصیحت کرد؟ زن گفت زن مشدی حسن هر چه از دهانش درآمد به من گفت. حالا من هم میخواهم پشم بریسم برو و چرخ بگیر تا پشم بریسم. مرد گفت: من پول ندارم زن گفت نسیه بخر کار میکنم پول چرخ را میدهم. مرد رفت بازار و یک چرخ و دوک و پنبه خرید آورد خانه به زنش گفت: تا سه روز دیگر باید پول اینها را بدهیم.صبح مرد به سرکارش رفت زن هم دو سه تا گلوله که ریسید، خسته شد. کارش را ول کرد و باز رفت به حیاط این و آن شب پینه دوز آمد و پرسید پنبه ها را ریسیدی؟ زن گفت دو تا دوک ریسیدم روز دوم هم زن شش تا دوک ریسید. شب شوهر از سرکار آمد دید زن کم ریسیده گفت اگر فردا این پنبه ها را نریسیده باشی طلاقت میدهم فردا زن دو سه تا دوک ریسید خسته شد. پنبه و دوک و چرخ را برداشت و برد پیش خاله قورباغه گفت خاله قورباغه تو که اینجا بیکار نشستی و قرقر میکنی این پنبه ها را برای من بریس تا شوهرم مرا طلاق ندهد. چرخ و دوک و پنبه را انداخت تو رودخانه و رفت عصر آمد و گفت: خاله قورباغه پنبه ها حاضر است بیایم ببرم؟ قورباغه قور قور کرد. زن گفت: قورقور تحویل من میدهی الآن می آیم و چرخ و دوکت را می برم رفت تو رودخانه از زیر پل یک دانه آجر برداشت و آمد خانه شب مرد به خانه آمد. وقتی ماجرا را شنید چوب را برداشت و زن را کتک زد زن گفت سنگ و دوکش را گرو آوردم مرد گفت: پاشو سنگش را بیاور ببینم از آنجایی که خدا خواسته بود، آجری را که زن آورده بود طلا شده بود مرد تا چشمش به آجر طلا افتاد تکه ای از آن کند تا ببرد پول چرخ و دوک را بدهد. بعد به زنش گفت این را یک جایی قایم کن یک وقت برای نوروز علی خوب است یک وقت برای رمضون على آدم معاشش می کند. فراد کاهو فروشی آمد به کوچه زن پینه دوز دوید از خانه بیرون و از او پرسید تو اسمت رمضونه؟ کاهویی گفت نه حلوا فروشی آمد. زن دوید به کوچه و گفت تو اسمت رمضونه؟ مرد گفت نه سه چهار روز کار زن همین بود تا این که یک روز مرد حلوا فروش برای اینکه ماجرا را بفهمد، گفت که اسمش رمضان است. زن رفت و آجر طلا را آورد و به او داد و گفت: این سنگ را شوهرم گذاشته برای رمضان علی یا نوروز علی حلوا فروش تا سنگ طلا را دید طبق حلوا را همان جا گذاشت و سنگ را برداشت و برد زن طبق حلوا را به خانه برد و از حلواها مجسمه نوکر و کلفت درست کرد.مرد پینه دوز عصر آمد و در زد زن گفت فیروز برو در را بازکن دید حرکت نمی کند. گفت شکوفه برو در را باز کن دید او هم حرکت نمیکند. چوب را برداشت و افتاد به جان حلواها و گفت پدر سوخته ها فرمان میدهم گوش نمی دهید؟ مرد از بیرون صدای تاپ تاپ و داد و بیداد زن را شنید. با چاقو در خانه را باز کرد و دید چند من حلوا در یک طبق است و زن با چوب آن را می زند. علت را پرسید زن ماجرا را گفت مرد او را از خانه بیرون کرد. زن که جایی را نداشت برود رفت و در خرابه ای نشست گربه ای آمد آنجا زن به گربه سلام کرد و گفت: خانه موموکنک به جان شما نمی آیم به شما زحمت داده بگو اگر بد بودم رفتم. چرا دنبال من فرستادی؟ گربه گشتی زد و رفت. بعد یک سگ آمد. زن همان حرفها را به سگ زد سگ گشتی زد و رفت. یک شتر از کاروانی که مالیاتهای هفت سال شهرها را جمع کرده بود و برای پادشاه می برد جدا شده بود. آمد توی خرابه زن تا او را دید بلند شد و گفت: سلام خاله گردن درازا حالا تو را فرستاده دنبال من از گردن درازت خجالت می کشم که جوابت کنم مهار شتر را گرفت و رفت در خانه اش در زد مرد گفت: کیه؟ زن گفت باز کن مرد گفت برای چه آمدی؟ زن گفت: پس چرا این را دنبال من فرستادی از گردن در از خاله گردن در از خجالت کشیدم که آمدم. مرد از درز در نگاه کرد دید که شتری همراه زن است. فهمید که از کاروان مالیات پادشاه است. زن و شتر را برد داخل خانه شتر را سر برید و چالش کرد بعد دور از چشم زن از گوشت شتر یک دیگ آش بار کرد و کوفته هم پخت به زن گفت: امشب از اتاق بیرون نیا از آسمون کوفته میبارد و از ناودان هم شوربا اگر بارید برای شیمان بردار زن گفت باشه مرد دیگ آش و کوفته را برداشت و رفت پشت بام دیگ آش را توی ناودان خالی کرد و چند تا هم کوفته انداخت هوا زن دید از ناودان شور با میآید یک کاسه گرفت زیر ناودان و چند تا هم کوفته برداشت. مرد از پشت بام پایین آمد و بار شتر و پولها را برد جایی و پنهان کرد.پادشاه چند تا مفتش زن فرستاد توی خانه ها که تحقیق کرد ببینند شتر را کسی دیده یا نه یکی از زنها رفت در خانه ی مرد پینه دوز و از زن اجازه گرفت داخل خانه اش نماز بخواند پس از نماز زن مفتش شروع کرد به گریه کردن زن پینه دوز علت را پرسید زن گفت یک دختر هفده ساله دارم که مریض شده. حکیم ها گفته اند دوای دردش گوشت شتر است. زن گفت: کاش زودتر آمده بودی چند روز پیش ما یک شتر توی خانه چال کرده بودیم، بعد انداختیمش دور زن مفتش رفت و به شاه خبر داد. مأموران آمدند در دکان تا مرد را با خود ببرند. پینه دوز همراه با مأموران به در خانه آمد و به زن گفت: ای گیسو بریده عاقبت مرا به کشتن دادی حالا در و پیکر را مواظب باش تا ببینم چه میشود. زن گفت خوب هر وقت برگشتی یک جفت کفش قرمز برای من بخر مرد را بردند حضور پادشاه پینه دوز به پادشاه گفت که زنم دیوانه است. پادشاه امر کرد مرد را چوب بزنند تا اعتراف کند. از آن طرف زن در خانه را کند و انداخت روی سرش و راه افتاد رسید به خانه ی پادشاه و به پینه دوز گفت: من گفتم کفش قرمز برایم بخری و تو رفتی و نیامدی پینه دوز به شاه گفت این زن من است. گفتم که او دیوانه است. شاه از زن پرسید چرا در خانه را روی سرت گذاشته ای؟ زن گفت: شوهرم گفت در را مواظب باش تا من برگردم من هم آن را آوردم تا کسی آن را نبرد. شاه پرسید چه روزی شتر را کشتید؟ زن گفت شبی که از ناودان شوربا و از آسمان کوفته میبارید از قضا پادشاه چون چشمش درد میکرد آن را با دستمال بسته بود. زن گفت به چشم شما کوفته خورد کور شدید؟ شاه دستور داد مرد را آزاد کنند. مرد رفت و یک زن دیگر گرفت یک خرجی هم به زن اولش می داد.قسمتی از متن یه مردی بود پینه دوز زنی داشت. این زنیکه به خورده شلخته بود مثل من صبح که شوهرش از خونه میرفت بیرون اینم راه می افتاد این در سلام اون در سلام چلیکه به کون علیک سلام خوب زنیکه قباحت نداره تو صبح راه میفتی این در سلام او در سلام آخه تو هم زنی به جاروتی به پاروتی آخه ماهم زنیم صبح که میشه پا میشیم کارامونو میکنیم یا پنبه می ریسیم، پشم میریسیم تو صبح تا شوم ولگردی رو کار خودت کردی. این بهش برخورد باشد اومد خونشون حیاطشون و جارو کرد، آب پاشید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد